چند روز پیش خوابی دیدم و با تفکرات عمیق و تحلیل و بررسی موشکافانهش! به کشفی نائل آمدم. ولیکن از اونجایی که هنوز علم و سوادم رو در حدی نمیبینم که از خودم نظریه در کنم! اون کشف رو در حد یک یادداشت یه گوشه نوشتم که بعداً با آموختههام تکمیلش کنم. خواب دیدم با عصبانیت و داد و فریاد از معلمم میخوام حرفهای بیاهمیت و نامربوط به درسشو تموم کنه و زمان کلاسو با این چیزها نگیره و وقت ما رو تلف نکنه. عصبانی بودم. با خشم و نفرت داد میزدم و با تمام قوا جلوی همهی بچهها اعتراض میکردم... کاری که هشت، نُه سال پیش نکرده بودم و اعتراض و حسی که اون موقع در خودم خفه کرده بودم. معلمی داشتیم که سر کلاس راجع به هر چیزی حرف میزد جز درس و تست و کنکور. یکی دو باری هم که چار تا دونه تست کار کرد، تستهای دههی شصت و عهد بوق بود و مطالبی که از کتابها حذف شده
بودند و به درد کنکور نمیخوردند. از سی نفر، بیست و چند نفر غایب بودند همیشه. چند نفری هم پای ثابت بحثها. علت حضور من و یکی دو نفر هم این بود که عادت نداشتیم کلاسهامون رو حتی اگر مفید نباشند، غیبت کنیم. اعتراض هم نمیکردیم البته. از این موقعیتها اگر زیاد نبود، کم هم نبود. یک وقتهایی دلم میخواست فریاد بزنم که مسلمان! لااقل نصف حقوقی که میگیری درس هم بده. اما خشم و عصبانیتمو قورت میدادم و تنها کاری که از دستم برمیومد این بود که پایان ترم یا هر ...
ما را در سایت دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : bnebulab بازدید : 148 تاريخ : جمعه 1 دی 1396 ساعت: 2:17